ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ رفت تو پارک ﺑﻪ ﺩﻭﺱ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﺱ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟؟؟
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ سرما خوردم رو تخت ﺧﻮﺍﺑﻢ...
ﭘﺴﺮﻩ که داشت نگاشون میکرد رو نیمکت نشستن بهش ﺍﺱ ﺩﺍﺩ:
دسته عشقتو ول کن لااقل اون سرما نخوره..
دختره جواب داد چی میگی؟؟؟؟!!
پسره رفت از پشت دستشو گذاشت رو شونه دختره ، دختره برگشت.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

پسره ﺩﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺲ...
آقا ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪا :|
تا رفت فرار کنه دوس پسر دختره گرفتش تا خورد اینو زد
ﺩوس دختر خودشم ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻮﺍبشو ﻧﺪﺍﺩ
تا ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﻠﻄﺎ نکنه



سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, |

 
 

Irina_Shayk



سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, |

کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند ، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود ، در خواب گذشت . خوابی که سی سال طول کشید .

امیر پنج ساله یک روز اردی بهشت ماه وقتی آب نو به حوض فیروزه ای انداخته بودند ، خلاف سنت اهل این خانه لباس هایش را درآورد و پرید وسط آب . آن روز پنج شنبه بود و ساعت دوزاده ظهر و هنوز خواهر برادرهای بزرگ تر از مدرسه برنگشته بودند . توی خانه  امیر بود و ماماجانش و دو تا خواهر کوچک ترش .

سمانه و سمیرا که دو قلو بودند و سه سالگی شان تازه تمام شده بود .

ماماجان امیر که آمد توی حیاط دید که پسر توی آب حوض است و خواهر های دوقلو هم جیغ و داد می کنند . هر چه به امیر گفت که حالا وقت آب تنی نیست باید صبر کند تابستان بشود و الان هنوز هوا گرم نشده و اصلا با این کاری که امیر می کند برادرهایش بدعادت می شوند و آن ها درس دارند ، گوش نکرد .

برادرهای امیر -  محسن و صمد می رفتند   دنبال عاطفه و او را از مدرسه می آوردند . آن روز وقتی هر سه نفر با هم از مدرسه برگشتند ، دیدند امیر توی آب است و انگار کسی هم جلویش را نگرفته و خوششان آمد و برادرهای هم کیف های مدرسه را کنار حوض ول دادند و لباس کندند و پریدند توی آب.

پدرشان برای ناهار می آمد خانه . دکان آهنگری را می بست و می آمد ناهارش را می خورد و چرتی می زد و دوباره برمی گشت دکان را باز می کرد و تا غروب کار می کرد .

آن روز اردی بهشت ماه وقتی دید که رسم آب تنی را به هم زدند شاکی شد و کتک مفصلی به هر سه یشان زد . امیر را هم حبس کرد توی انباری و درش را قفل کرد و رفت . ناهار هم نماند . ماماجان بیچاره هر چند وقت می رفت و امیرجانش را صدا می کرد . خیالش راحت می شد و بر می گشت به کارها می رسید . غروب شد و شب شد و پدر بر نگشت . ماماجان دم در انباری نشسته بود و بچه ها هم کنارش  بودند که پدر آمد . از دم غروب به این طرف ماماجان هر چه امیر را صدا کرده بود جوابی نشنید و همین بود که بسط نشسته بود کنار انباری و بچه ها یکی آمده بودند ور دل ماماجانشان .

در را باز کرد و همه دیدند که امیر آرام خوابیده است . پدر امیر را بغل کرد و آورد توی رخت خوابش دراز کرد . امیر ناهار نخورده بود و شام هم نخورد .

هیچ کس جرئت نکرد چیزی به پدر بگوید و هر کس به دم پختک از ناهار مانده نوک نوکی کرد و رفتند که بخوابند .

از آن روز به بعد امیر از خواب بیدار نشد که نشد . هر چند وقت یک بار دکتر می آوردند بالای سر امیر و دکتر می گفت که این حال حال آدم بیهوش نیست . حال آدم توی اغما و به اصطلاح پزشکی توی کما رفته نیست . این فقط یک خواب طولانی است .

کسی یادش نمی آید از آن به بعد ماماجان و پدر بیشتر از چند کلمه با هم حرف زده باشند . بیا غذا بخور . سمانه سرما خورده . فامیل از شهرستان فردا می آیند و پول را گذاشتم روی پیش بخاری و از همین حرف ها .

سی سال گذشت و همه ی بچه ها رفتند سر خانه و زندگی شان و ماماجان مانده بود و امیر و پدرش.

امیر حالا یک پسر سی و پنج ساله بود و حالا چند تار موی سفید هم روی شقیقه اش آمده بود . پدر پیر شده بود و ناتوان و هر روز می آمد توی اتاق امیر و فقط نگاهش می کرد.

تا این که یک روز خبر آوردند که سکته کرده توی همان دکان آهنگری . چند روزی بیمارستان بود و بعد آمد خانه و توی رخت خواب اسیر شد و از زبان افتاد تا این که پیمانه اش تمام شد .

چهل روز بعد امیر بیدار شد . ماماجان و امیر باهم کلی حرف زدند . رفتار امیر مثل یک مرد سی و پنج ساله بود . همه چیز را بلد و بود می فهمید . انگار نه انگار که از سی سال پیش به این طرف خواب بوده .

ماماجانش لباس های عیدی که هر سال برای امیر می خریده را نشانش داد . لباس هایی که امیر همه را پوشیده بود .

امیر لباس ها را جمع کرد و آورد وسط حیاط . به حوض نگاهی کرد . دلش آب تنی می خواست . همه ی لباس ها را ریخ وسط حوض . لباس ها خیس می شدند و سنگین می شدند و یکی یکی می رفتند ته آب . امیر غصه دار پدرش بود که خیال می کرده امیر او را نبخشیده . لباس پنج سالگی اش آخرین لباسی بود که رفت ته آب . امیر توی این سی سال گریه نکرده بود . حالا می خواست یک دل سیر به حال خیلی ها به غیر از خودش گریه کند .

 



سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, |

به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ولی به سختی می شه اشتباهات خود را پیدا کرد.
به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد ولی به سختی می شه زبان را کنترل کرد.
به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ولی به سختی می شه این رنجش را جبران کنیم.
به راحتی میشه کسی را بخشید ولی به سختی می شه از کسی تقاضای بخشش کرد.
به راحتی میشه قانون را تصویب کرد ولی به سختی می شه به آن ها عمل کرد.
به راحتی میشه به رویاها فکر کرد ولی به سختی می شه برای بدست آوردن یک رویا جنگید.
به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد ولی به سختی می شه به زندگی ارزش واقعی داد.
به راحتی میشه به کسی قول داد ولی به سختی می شه به آن قول عمل کرد.
به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد ولی به سختی می شه آنرا نشان داد
به راحتی میشه اشتباه کرد  ولی به سختی می شه از آن اشتباه درس گرفت.
به راحتی میشه گرفت ولی به سختی می شه بخشش کرد.
به راحتی میشه یک دوستی را با حرف حفظ کرد ولی به سختی می شه به آن معنا بخشید.
به راحتی میشه این متن را خوند ولی به سختی می شه به آن عمل کرد



چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:, |

تنهایی

 
 

میـدونی بن بسـتــــــ| زنـدگی کـجـاست ؟؟؟

جــایــی کـه ...

نـه حـــق خــواسـتن داری

نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن...



چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:, |

 

گاهی باید متنفر بود;

به فکرِ انتقام بود;

نگذشت ... نبخشید !!

همیشه دوستت دارم کار ساز نیست...

گاهی باید فریاد زد;

ناسزا گفت ... قهر کرد!!

گاهی باید همان باشی

که هیچ کس تابِ تحملت را ندارد...

که بتوانی فقط در خلوتِ خود بمانی !!

شاید اینگونه درد کمتری بکشی ....!!!!



چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:, |

سلامتی اونایی که هنوز تو شوک رفتن کسی هستن

و نمی خوان باور کنن اونی که رفت باید می رفت

--------------------

 

--به سلامتيه هر چي بچه باحاله که اينا رو علم کرد


درخت! نه به خاطر ميوه‌ش، به خاطر سايه‌ش


ديوار! نه به خاطر بلنديش، واسه اينكه هيچوقت پشت آدم رو خالي نميكنه


دريا: نه به خاطر بزرگيش..... واسه يک رنگيش




سايه كه هيچوقت آدم رو تنها نميذاره!


پرچم ايران كه سه رنگه، تخم مرغ كه دو رنگه، رفيق كه يك‌رنگه


همه اونايي كه دوستشون داريم و نميدونن، دوستمون دارن و نميدونيم


نهنگ! كه گنده‌لات درياست


به سلامتي زنجير نه به خاطر اينكه درازه به خاطر اينكه به هم پيوستس


به سلامتي سه تن : --------------- و رفيق و وطن


به سلامتي سه کس : زندوني و سرباز و بي کس


به سلامتي دهقاني که پاييز رو از بهار بيشتر دوست داره


به سلامتي آزادي ... به سلامتي زندوني هاي بي ملاقاتي


به سلامتي عمو جغد شاخدار که با همه بدي هاش آخر بنر رو نخورد ( کپي رايت روني )


به سلامتيِ لبو ، نه بخاطر بوش ، بخاطر لب قرمزش ...


به سلامتي درخت..به خاطر اينكه ريشش ك..ن زمين رو پاره كرده..


به سلامتي دريا كه غم تمام ماهي هاي كوچولو رو با ابش ميبره


به سلامتي همه كسايي كه تو جزاير هاوايي دارن با عشقشون شنا ميكنن


به سلامتي خيار نه به خاطر (خ)ش فقط به خاطر يارش


به سلامتي شلغم نه به خاطر (شل)ش فقط به خاطري غمش


به سلامتي کرم خاکي نه بخاطر کرم بودنش بخاطر خاکي بودنش


به سلامتي پل عابر پياده که هم مردها از روش رد ميشن هم نامردا .


مي خوريم به سلامتيه ديوار كه چه بهش پشت كني چه رو كني يه جور مي كنه .

مي خوريم به سلامتيه رودخونه كه اونجا سنگايه بزرگ هواي سنگاي كوچيكو دارن .....

مي خوريم به سلامتي ملخ ..... همين جوري الكي .



ميخوريم به سلامتي گاو كه نميگه من ميگه ما....


به سلامتي دريا كه ماهي گنديده هاشو دور نميريزه...


سلامتي ِسنگ بزرگ دريا كه سنگايِ ديگه‌رو ميگيره دورش!


سلامتيِ اونائي كه پشت ميله‌ها دارن حبسشو ميكشن.


سلامتيِ بيل، كه هر چقدر بره تو خاك ،بازم براق‌تر ميشه!


به سلامتي گوسفند که با هيچ کس غريبي نميکنه(عرض شود که گوسفند هر کي رو ميبينه ميگه ب...............ع )


به سلامتي دريا که قربانيا شو پس مياره.....


به سلامتي پياز که چشه نامردو درمياره


به سلامتي تابلوي ورود ممنوع كه يه تنه يه اتوبان رو حريفه


به سلامتي شقايق كه جام خون رو سر مي كشه.....


به سلامتي عقرب كه به خاري تن نميده...
(عرض شود كه عقرب وقتي تو اتيش ميره و دورش همش اتيشه ا نيش خودش مي كشه كه كسي ناله هاشو نشنوه)

به سلامتي بلبل كه براي وصال اواز ي خونه.....



به سلامتي سرنوشت ....كه نميشه اونو از سرنوشت


علي‌حال به سلامتي هر چي نامرده!...چون اگه نبودن، مردا شناخته نميشدن


ميزنم به سلامتي آر دي...نه به خاطر موتور پيکانش.... به خاطره اينکه تو حسرت پژو ِ ...!


به سلامتي سيم خاردار که پشت و رو نداره


به سلومتي هرچي سرباز فلک زدس


سلامتي زغال كه با همه ي سياهي‌ش رنگ عوض نمي‌كنه!


سلامتي هرچي زندونيه که قدر آزادي رو ميدونه...


به سلامتي دوست که هر چي ميکشم از اوست


به سلامتي مگس نه به خاطر کثافتش به خاطر سماجتش


به سلامتي خونواده كه اگه نباشه همه اين چيزا پشمه !


به سلامتي شلغم ...نه به خاطر مزش .....به خاطر خاصيتش


به سلامتي پل كه وقتي بارون مياد كشتي ها ميرن زيرش تا خيس نشن


به سلامتي همه اوناي كه تلخ ميخورن .شيزين سخن ميگن


و در آخر مي خوريم به سلامتيه اونايي كه دستشون از اين دنيا كوتاست و به مي ابدي وصلند



یک شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:, |

 

داستان زیباترین قلب

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود

و ادعا ميكرد كه زيبا ترين قلب را در تمام آن منطقه دارد

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود

و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند

كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند

مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت :

كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند

قلب او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود

قسمت ‌هايي از قلب او برداشته شده

و تكه ‌هايي جايگزين آن شده بود

و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند

براي همين گوشه ‌هايی دندانه دندانه در آن ديده ميشد

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت

كه هيچ تكه‌اي آن را پر نكرده بود

مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود ميگفتند

كه چطور او ادعا میكند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي ميكني

قلب خود را با قلب من مقايسه كن

قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است

پير مرد گفت : درست است قلب تو سالم به نظر ميرسد

اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نميكنم

هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام

من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام

گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است

كه به جاي آن تكه ‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام

اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه

در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند

چرا كه ياد ‌آور عشق ميان دو انسان هستند

بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام

اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند

اينها همين شيارهاي عميق هستند گرچه دردآور هستند

اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام

اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند

و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پر كنند

پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد

در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير ميشد

به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد

و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت

و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي

خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود

اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد

به قلب او نفوذ كرده بود...



پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, |

 

 

 



پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, |

غفلت

 
 

توی یک شهری پادشاه اون شهر ی بازی خلق کرد که توی اون بازی دو نفر روی دو  ترازومقابل هم  می ایستند و هرکی که سنگین ترباشه نفر دومی رو ک سبک تره میکشه    ازبخت بد 2تا یار باهم افتاده بودن ک ده روز بعد نوبت اونا میشده وتو این ده روز نباید هم دیگه رو میدیدند حالا پسره ب خاطر عشقش تواین ده روز چیزی نخورده بود.....

 




ادامه مطلب
پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, |

 
 

به سلامتی عشق عاشقی که واسه اخرین لحظه های معشوقش و لحظه های پایانی عشقشون ...

  حاضره همه ی رویاهای تو دنیاشو بده تا رویای عشقشون تو این دنیا زنده بمونه.....



پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, |

ای پدر

 
 

 


پدرم!

در این تاریکی شب که سوسوی چراغی همدم و مونسم گشته است از تو مینویسم....

از تو که حدیث سکوت را در دلم به ترانه ای مبدل ساختی.

ای جلوه گاه خوبی ها....

تمام دفترهایم به خاطر تو ورق خورده اند.

لحظه ای در کنار آوارخانه آمالم به نظاره دردهایم بایست تا برایت از روح طوفانی خویش بگویم.

کاش لبخندهای تلخ مرا در قاب کهنه ای بر دیوار قلبت می آویختی تا همیشه از لبخندهایم تلاطم امواج یک شوق را بخوانی.

بدان که دیگر واژه تازه ای برای سرودن ندارم.

دوستت دارم پدر......تا آخر دنیا.

 



پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, |
Susa Web Tools